سوار هواپیما شدیم و اولین چیزی که جلب توجه می کرد دیدن مهماندارهای بی حجاب تو یه محیط خشک مثل ایران. بعد از شروع پرواز بقیه ایرانیها هم روسریاشون رو بر داشتن و همه یه جور شدن اینجوری دیگه همه چیز یکنواخت شد و چیزی این وسط تو ذوق نمی زد. در حقیقت این نوع یه محیط که یه چیزی رو غیرعادی نشون میده مثلا دیدن یه زن بی حجاب تو ایران به اندازه دیدن یه زن چادری تو کانادا جلب توجه میکنه ولی فرقش اینه که تو کانادا همچین صحنه ای دیده میشه ولی تو ایران نه.
در حین پرواز یه چیزی که واسه من جالب بود نوع برخورد مهماندار های هواپیما بود. ما تو ایران به برخورد خشک عادت کردیم و اگه کسی خیلی با خوشرویی برخورد کنه میگیم حتما کلکی تو کارشه. تو لوفتهانزا برخوردها خیلی صمیمی بود طوری که انگار مهماندارها مسافرا رو میشناسن. جایی هم که من می نشستم ردیف آخر بود پشت سر من جای استراحت مهماندارهای هواپیما بود. موقع استراحت با صدای بلند می خندیدن و شوخی می کردن طوری که واسه من که به محیط ایران عادت کرده بودم خیلی جلف به نظر میومد ولی بعدا اینو تو کانادا هم دیدم.
خلاصه من که به فرانکفورت رسیدم ۱ ساعت به پرواز کانادا مونده بود و من به موقع رسیدم. اونجا هم مامور IOM منتظر ما بود و سریع ما رو به گیت پرواز بعدی رسوند. ولی یه نصیحت که تو پروازای طولانی هیچ وقت ساک دستی سنگین و زیاد با خودتون نبرید چون من اینکارو کردم و تو تمام مدت پرواز دست درد و کتف درد گرفته بودم و خوابم نمی برد. یه چیز جالب هم تو که تو فرودگاه فرانکفورت دیدم این بود که مسافرهای ایرانی که روسریاشون رو برداشته بودن و کشف حجاب کرده بودن هنوز با مانتو بودن. یه نوع عادت به حفظ حجاب تو یه جای عمومی که هنوز باقی مونده بود.
برخوردهای تو این پرواز که با Air Canada بود هم خیلی خوب بود ولی خب لوفتهانزا یه چیز دیگه بود یه فرق دیگه هم که داشت این بود که همه جور آدم تو این پرواز بود از سیاه پوست گرفته تا چینی و هندی. خلاصه اینکه من بالاخره بعد از چندین سال صبر و انتظار و بدشانسی های پشت سر هم چشمم به دیدن دیار کانادا روشن شد. تو فرودگاه هم بعد از یه سری کارای اداری ولم کردن و بیرون هم فک و فامیل به استقبال من اومده بودن که این یکی تو یه دیار غریت خیلی روحیه بخشه.
ماجراهای زندگی تو مونترال رو تو پست بعدی می گم و سعی می کنم که یه سری عکس هم بذارم.
سهشنبه، مرداد ۰۳، ۱۳۸۵
سفرنامه ۲
چهارشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۵
سفرنامه ۱
خب می خوام یه کم از ماجراهای سفر بگم.
شب پنج شنبه ما اومدیم فرودگاه بدو بدو که من از پرواز جا نمونم. اولین حال گیری: از اونجایی که من سعی کرده بودم که هر چیزیو که می تونم با خودم ببرم که تو این مدت که هنوز کار پیدا نکردم زیاد خرج نداشته باشم هر کدوم از چمدونای من شده بود هموزن یه فیل.
خلاصه مامور بار گیر داد که بارات زیاده و یا باید اضافه بار بدی یا اینکه وزن چمدونها رو کم کنی. میشه حدس زد که من چه کار کردم. بعد از اینکه چیزای مثلا غیر ضروزی رو خالی کردم تازه وزن هر کدوم از چمدون ها شده بود قد یه کرگدن. دوباره وزن کشی و چک و چونه من با مامور بارگیری ولی یارو گیر داده بود که من کاری نمیتونم انجام بدمو باید اضافه بارو بدی البته این بار کمتر شده بود و شده بود ۲۵ هزار تومان اینم بگم که دفعه قبل ۱۰۰ هزار تومان بود. منم از همه جا بی خبر و سعی در اجرای قانون ۲۵ هزار تومان رو دادم. در همین حین دیدم که مسول چک بلیط داره بلند بلند یه چیزایی رو به دورو بریاش میگه. حال گیریه دوم اینجا بود. جریان از این قرار بود که پرواز ۵ ساعت تاخیر داره. اینجا بود که من فهمیدم که حتی لوفتهانزا هم می تونه تاخیر داشته باشه و این مشکل پروازهای ایران نیست.
حالا مشکل این تاخیر واسه من این بود که من ۵:۳۰ ساعت تو فرانکفورت توقف داشتم و اگه به موقع به فرانکفورت نمی رسیدم از پرواز بعدی به کانادا جا می موندم. من رفتم و این جریان رو به مامور چک بلیط لوفتهانزا که یه ایرانی بود گفتم و جواب: انشالا که به موقع می رسی!
راستی اینو بگم که بعدا تو پرواز که داشتم با یکی از ایرانیایی که اونا هم داشتن میومدن مونترال صجبت می کردم فهمیدم که با دادن ۱۰ هزار تومان به کارگر اونجا میشد مشکل اضافه بار اونم هر چقدرشو حل کرد.
بعد از این جریانات من دوباره برگشتم پیش خانواده و این مدت با یه استرس خاصی طی شد. تا اون موقع بیشتر از ۱۰ بار اومده بودم بدرقه فک و فامیل و هر بار که یکی می رفت به خودم می گفتم که اونور چه خبره که همه نمی تونن برن. جالبه که اونایی هم که می خواستن برن همیشه قیافشون با بقیه فرق داشت. تو چهرشون می شد حس تکبر و یه نوع برتری نسبت به بقیه رو دید. حالا من هم شده بودم یکی از اونا. اینکه قیافه من چه شکلی شده بود رو من نمی تونم بگم. ولی اینو می تونم بگم که استرس و نگرانی نسبت به آینده رو داشتم. ساعت ۴:۳۰ بود که من سریع از همه خداحافظی کردم بدون مکث و با سرعت. گفتم اینجوری دیگه درگیر گریه و زاریه اینجور خداحافظیا نمی شیم و همین طور هم شد و نذاشتم که عاطفه گریه کنه. منم خیلی خودمو کنترل کردم که خودمو آروم نشون بدم.
ساعت ۶:۰۰ پرواز من شروع شد.
سهشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۸۵
سهشنبه، تیر ۱۳، ۱۳۸۵
ایرانی بودن
خب با این حساب من که میرم کانادا نمی تونم به این راحتی یه کانادایی بشم دلیلش اینه شاید خیلی از فاکتورهایی که اونجا در اولویت قرار داره رو من ندارم و شاید خیلی طول بکشه که بهشون برسم از یه طرف هم دیگه ایرانیه ایرانی نیستم چون مجبورم واسه اینکه یه شهروند کانادا بشم از یه سری فاکتورهای ایرانی بودنم صرف نظر کنم. فکر کنم این مشکل اکثر کسانیه که مهاجرت می کنن و اینجوری دچار دوگانگیه ملیت میشن.
دوشنبه، تیر ۱۲، ۱۳۸۵
پيوندها
کم کم داره پیوندهای من با جامعه ایران قطع میشه. اولین مورد جدی از این دست تسویه حساب با شرکت و اتمام دوره کاری من تو ایرانه، الان 7 ساله که من دارم به صورت رسمی اینجا کار می کنم که 6 سالش تو شرکت حال حاضر بوده. یه جورایی یه حس تعلق خاطر به اینجا دارم دلیلشم بیشتر به خاطر کارایی هست که اینجا انجام دادم و همینطور به خاطر بچه هایی که تو این مدت باهاشون بودم. در مجموع میشه گفت که یه جو صمیمی بود که آدم احساس آرامش خاطر می کرد و کاری رو که انجام میداد با رضایت خاطر بود. الان پروژه های شرکت واسه من مثل اثرهای هنری یه هنرمندی میمونه که اونا رو تو یه مدت طولانی خلق کرده (بیشتر می خواستم احساس خودمو بیان کنم نه مقایسه خودم با یه هنرمند).بهرحال هر چیزی تو زندگی یه دوره ای داره که بعد از یه مدت اون دوره تموم میشه و فقط خاطراتش می مونه. الان هم همه چیز زندگیه اینجا داره واسه من تبدیل به خاطره میشه، خودم هم واسه کسانی که اینجا باهاشون در تماس بودم دارم تبدیل به خاطره میشم، به قول شاعر که میگه می رن آدما هاهاهاها، از اونا فقط هاهاهاها، خاطره هاشون هوهوهوهو، به جا میمونه ...یه سوالی هم که همیشه ذهن منو به خودش مشغول کرده اینه که بعد از اینکه من از اینجا رفتم آیا می تونم بازم به خودم بگم که من یه ایرانی هستم. به عنوان مثال آیا این اجازه رو می تونم به خودم بدم که تو مسایل ایران اظهار نظر کنم یا اینکه این حق کسانیه که دارن تو این جامعه زندگی می کنن؟من همیشه خودم از دیدن کسانی که خارج از ایران می شینن و در مورد اوضاع جامعه ایران تصمیم گیری می کن، حالم بد میشه.سعی می کنم تو پست بعدی در مورد احساسم نسبت به ایرانی بودن بنویسم.