سه‌شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۵

مقصد بعدی


به دنبال مقصد بعدی می گردم.

عشق رحم نداره
L'amour est sans pitié
(Jean Leloup)

Je n'ai rien à déclarer چیزی واسه گفتن ندارم
À part que rien n'a changé از اونجایی که چیزی هم تغییر نکرده
L'amour est sans pitié عشق رحم نداره
Oh non rien ne va changer نه، چیزی هم تغییر نخواهد کرد

دانلود آهنگ
متن آهنگ

جمعه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۵

داستان مهاجرت - چهار

سربازی
اما ادامه ماجرا:
فردای اون روز صبح زود از ترس اینکه مبادا پستچی بره و من نبینمش جلوی در دانشگاه بودم. بعد از یه ساعتی پستچی مهربون اومد:
- سلام خسته نباشید (حالا بگو صبح اول صبحی آخه کی خسته ست. تکیه کلام دانشگاه بود دیگه، صبح علی الطلوع هم، همه به هم می گفتن خسته نباشی)
- سلامت باشی
- رسید رو پیدا کردید؟
- دفتر سال پیش رو پیدا کردم، اسمت چی بود؟ ...، صبر کن ببینم. ایناهاش
- دسته شما درد نکنه، انشاالله که از زندگیتون خیر ببینید، اجرتون با ائمه اطهار (آدم بعضی وقت ها از چیزهایی که اعتقاد نداره هم مایه می ذاره)
- خب، یه کپی از روی این رسید بگیر ببر حوزه بگو تو این تاریخ این نامه تحویل شما شده
- ممنون

هیچی دیگه من راه افتادم رفتم حوزه نظام وظیفه شیراز که آقا این هم مدرک حالا چی میگید. اولش یه کم من رو پاس کاری کردن. این میگفت برو به اون بگو، اون یکی می گفت برو به اون یکی دیگه بگو، یعنی افتاده بودم توی یک دور باطل. تا اینکه بعد از چند دور چرخیدن دور حوزه بالاخره یکیشون گفت نامه رو بده من برم یه بار دیگه پوشه ها رو نگاه کنم. این رو هم بگم که سیستم بایگانی اونجا تشکیل شده بود از یه سری حلب های خالی روغن قو که رو هم دیگه چیده شده بودن، و تو هر کدوم از این حلب ها یه سری پوشه ی آدم های بیچاره ای مثل من بود. باورتون نمیشه می تونید برید یه سری به حوزه نظام وظیفه شیراز بزنید، مطمئنم که هنوز هم همینجوریه.


عکس حلب(سوریه) جایی که من رفتم مصاحبه واسه مهاجرت (در حقیقت هر چی دنبال عکس حلب روغن گشتم پیدا نکردم این رو گذاشتم)

هیچی دیگه یارو رفت و اومد گفت پیدا کردم، پوشه تو توی قفسه (حلب) بغلی ش بود.
پرونده تحویل من شد و من سریع برگشتم اهواز (محل سکونتم) که بقیه کارها رو انجام بدم.
حوزه اهواز یه سری مدارک شخصی از من خواست و همین طور اینکه پول رو باید به حساب بریزی، و یه چیز دیگه که من سر این یکی هم یک ماه تمام علاف شدم، اون هم چیزی نبود به جز مدرکی که ثابت کنه من ساکن اهواز هستم. ای بابا، این چیه دیگه، خب من دارم اینجا زندگی می کنم، گفتن نه همینجوری نمیشه، چون دانشگاهت یه جای دیگه بوده و محل تولدت هم یه جای دیگه ست، نمیشه. راه حل هم این بود که یا باید سند خونه یا اجاره خونه می بردم یا اینکه استشهاد محلی جمع می کردم از در و همسایه ها که من دارم اونجا زندگی می کنم.
من هم یه نامه نوشتم و دادم چند از از همسایه ها امضا کردن و بردم حوزه، قبول نکردن گفتن باید معتمد محل هم امضا کنه! این چه صیغه ای هست دیگه، من یه عمر اینجا زندگی میکنم معتمد محل رو تا حالا زیارت نکردم. جریان این معتمد هم اینه که مسجد محل با یه انتخابات کاملا دموکراتیک با حضور تمامی مومنان و مومنات مسجد بروی محل، معتمد رو انتخاب می کنه!
معتمد هم یه دو روزی وقت گرفت تا من پیداش کردم و اون برگه رو امضاء کرد، بعد هم بدو بدو دوباره حوزه، باز هم قبول نکردن. ای بابا، این دفعه چرا؟ آخه باید کلانتری محل هم امضاء کنه. آخه پدر بیامرزها چرا اینا رو از اول به آدم نمی گید؟
هیچی دیگه نامه رو بردم کلانتری محل اونها هم گفتن باید بیایم تحقیقات. حالا کی؟ هر وقت که کسی پیدا شد که بفرستیمش واسه تحقیقات. کار من هم شده بود هر دو سه روز یه بار کلانتری محل سر زدن که اومدید تحقیقات یا نه؟ یکی گفت اینها پولکی هستن یه چیزی بده سریع کارت ردیف میشه این جریان تحقیقات هم بهانه ست. من هم گفتم نه اینجوری نیست اگه این کارو کنم یهو دیدی یارو شاکی شد. بهر حال بعد از دو هفته مثل اینکه دیدن من خیلی از مرحله پرتم و اهل این بازی ها نیستم، جناب فرمانده گفت ما کسی رو نداریم حالا چه کار کنیم؟ من هم گفتم نمی دونم صبر میکنم تا یکی رو پیدا کنید. جناب فرمانده که این جواب رو شنید گفت بیا امضاء می کنم کارت راه بیفته، حالا اینجا زندگی میکنی دیگه؟ گفتم آره بابا، آخه چه سودی واسه من داره که دروغ بگم.
درد سرتون ندم، این مطلب هم طولانی شد و ماجراها و مشکلات کماکان مونده، دیگه بخوام خلاصه بگم، کارهای اداریه مربوط به خرید خدمت تموم شد و ما رو گذاشتن توی نوبت که بفرستن واسه سه هفته دوره ی آموزشی. این کارهایی که توی داستان مهاجرت تا الان توضیح دادم دقیقا شش ماه وقت گرفت و الان به شهریور ماه رسیدیم.


سرباز سواره نظام کانادا - دادلی دورایت


پی نوشت:
هوای اینجا بی نهایت سرد شده، اگه فرض کنیم که اینجا بهشته، باید بگم که طبقه فوقانی بهشته و اگه یه کمی به جهنم نزدیک تر بود و گرم تر بود بهتر بود.

اهمیت زبان فرانسه در استان کبک:
این موضوع رو چند بار توی پست های قبلی ام گفتم ولی باز هم تاکید میکنم واسه کسانی که میخوان بیان اینجا.
قبل از اینکه من بیام اینجا مثل بقیه فکر میکردم که اینجا دو زبانه هست و اگه یه کمی زبان فرانسه بلد باشی و زبان انگلیسی خوبی هم داشته باشی همه چیز حله. اون موقع با خودم می گفتم میرم اونجا فرانسه یاد میگرم دیگه. ولی واقعیت اینه که اینجا به هیچ وجه یه شهر دو زبانه نیست، شاید یه عده انگلیسی زبان هم باشن ولی اگه فرانسه بلد نباشید نمی تونید با هشتاد درصد مردم ارتباط برقرار کنید و واسه کار پیدا کردن هم به مشکل می خورید و خیلی کارها رو سر اینکه فرانسه بلد نیستید از دست می دید.
اینجا چند وقته که یه جنبش ناسیونالیستی فرانسوی شروع شده، شاید بشه گفت حدود 15 سال و همه چیز داره روز به روز بیشتر فرانسوی میشه و کسانی هم که کبکی هستن تا حدودی به این موضوع تعصب دارن. پس از ایران خودتون رو واسه همچین جوی آماده کنید.
واسه اینکه به اهمیت این موضوع کاملا پی ببرید آهنگ زیر رو از روبرت شارلبوا (Robert Charlebois) گوش کنید، سبک آهنگ راک اند رول ست.
Cauchemar - Robert Charlebois


جشنواره زمستانی مونترال:

از این هفته جشنواره زمستانی مونترال به مدت سه هفته، روزهای آخر هفته شروع میشه. من هم اگه بتونم میرم، البته توی هوای زیر 30 درجه.

دوشنبه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۵

داستان مهاجرت - سه


سربازی:
و اما جواب جناب سروان:
- این قانون دو برادری کلا لغو شده الان می تونی واسه خرید خدمت اقدام کنی

آخه اون سال اولین سالی بود که این قانون خرید خدمت تصویب شده بود و این کرامات محترمانه شامل حال من هم شد. نمی دونم اسم این رو میشه شانس گذاشت یا بدشانسی، چون هر کی که میفهمه من سربازیم رو خریدم، میگه شانس آوردی! من هم میگم آره شانس آوردم. حالا من به همه گفتم شانس آوردم شما هم بگید شانس آورده.
بگذریم دیگه افتادم دنبال کارهای اداری پروسه خرید خدمت که یه قسمتش که از بقیه جالب تره رو توضیح میدم.

نامه معرفی دانشگاه به حوزه نظام وظیفه:
جریان از این قرار بود که از اون جایی که من آدم خوش شانسی هستم و تا حالا هر کاری کردم بدون هیچ دردسری انجام شده، این قسمت ماجرا هم به این راحتی پیش نرفت.
تو قسمت اول گفتم که یه نامه رو دانشگاه واسه حوزه نظام وظیفه محل تولد من قرار بود که بفرسته، ماجرای سر این نامه بوجود آمد.
حوزه نظام وظیفه اهواز گفت که ما یه فکس می زنیم به محل تولدت که وضعیت تو رو به ما بگن. بعد هم باید سر بزنی به ما که ببینی جواب این فکس اومده یا نه که بتونی بقیه کارها رو انجام بدی.
خب کار من شده بود این که اون اوایل هر روز، بعد دو روز در میان، بعد سه روز در میان و بعد هفته ای یه بار برم ببینم که این جواب فکس اومده یا نه، تا اینکه یک ماه گذشت و خبری نشد. این رو هم بگم که قضیه این جوری بود که من می رفتم اونجا و یه سربازی دفتر جوابهای فکس رو نگاه می کرد و می گفت نیومده، که صد البته این قضیه واسه من عادی بود، خب حتما کار سختیه جواب فکس رو دادن و نباید انتظار داشت که زود انجام بشه، کلا نباید توی این کشور این انتظار را داشت.
گذشت تا اینکه یه بار که رفتم ببینم جواب اومده یا نه، یه نفر به من گفت این سربازها خوب چک نمی کنن خودت دفتر رو بگیر و چک کن. راه حل بدی نبود من هم بعد از کلی خواهش و تمنا از مسئول این دفتر که جناب تیمسار (حالا یارو سرباز صفر بود) بذار من خودم چک کنم و این حرفها تا اینکه قبول کرد.
خب شاید خودتون بتونید حدس بزنید: بله جواب فکس دقیقا 4 روز بعد از اینکه اینها فکس زده بودن اومده بوده و من یه ماه و یه هفته جواب الکی می گرفتم.
به هر حال جواب رو بردم پیش مسئول مربوطه که بقیه کارها رو انجام بدم و شر این خرید خدمت کنده بشه، آخه باید زودتر واسه مهاجرت به کانادا اقدام می کردم.

دفتر مسئول مربوطه:

- جناب سروان (اول باید دقت کرد که یه وقت این درجه ها اشتباهی گفته نشه)
- (جناب سروان در حال انجام کار خودش)
- می خواستم بگم که این جواب فکس اومده حالا می خواستم شما دستور بدید که بقیه کارها انجام بشه (البته با کلی ترس و لرز)
- این که گفته وضعیتت معلوم نیست
- یعنی چی جناب سروان؟
- یعنی اینکه نامه ی که باید از دانشگاه واسشون می فرستادن نرسیده (4 ماه از فارغ التحصیلی من میگذشت که اگه با چاپار هم فرستاده بودن باید تا الان می رسید)
- خب شما چه راه حلی رو پیشنهاد می کنید، البته اگه جسارت نباشه
- باید بری اونجا ببینی جریان چیه
- باشه خیلی ممنون

خب بقیه جریان رو سعی می کنم خلاصه تر بگم:
رفتم حوزه محل تولد، گفتن از دانشگاه نیومده.
رفتم دانشگاه که البته یه شهر دیگه بود، شیراز. گفتن ما واسه حوزه شیراز فرستادیم.
رفتم حوزه شیراز گفتن دانشگاه واسه ما نفرستاده.
برگشتم دانشگاه گفتم می گن شما نفرستادید، گفتن ما فرستادیم.
من دیگه داشتم قاطی میکردم، گفتم ای بابا، من شدم توپ فوتبال، کسی هم که حاضر نیست مسئولیت قبول کنه، حالا من این وسط باید چه کار کنم. دانشگاه گفت راهش اینه که از پستچی دانشگاه رسید نامه رو بگیری و ببری واسه حوزه. خب این پستچی دانشگاه رو از کجا میشه پیدا کرد، گفتن یه دو سه ساعت دیگه میاد، اینجا منتظر باش اومد ازش بپرس.
بعد از سه ساعت پستچی دانشگاه اومد:
- سلام آقای مهندس (این رو من گفتم نه پستچی)، جریان کار من اینجوریه شما می تونید کمکم کنید؟
- خب این نامه مربوط به سال پیش میشه من هم رسید های سال قبل رو نگه نمی دارم، حالا فردا صبح بیا من چک می کنم ببینم دارمش یا نه؟
- نمیشه الان چک کنید آخه من از یه شهر دیگه اومدم اگه جواب من رو بدید من امشب بر میگردم، چون عجله دارم، باید واسه مهاجرت اقدام کنم!
- نه، چون رسید ها خونه ست.
- باشه من فردا صبح اینجا هستم

ادامه دارد...

پی نوشت:
هیچ وقت واسه انجام یه کاری عجله نکنید چون همه چیز بدتر میشه.

آهنگ:
یه آهنگ از Stevie Ray Vaughan می ذارم که البته این آهنگ هیچ ربطی به کانادا و کبک نداره و فقط سبک این آهنگ بلوز هست سبکی که من عاشقش هستم:
Mary Had a Little Lamb

اگه ساکن مونترال هستید و از سبک بلوز خوشتون میاد این رستوبار رو بهتون پیشنهاد می کنم :
Bistro à Jojo

شنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۵

داستان مهاجرت - دو


پست قبلی به قولی خیلی فنی شده بود، فکر نکنم کسی تا انتهای متن رو خونده باشه.بهرحال ادامه جریان:

سربازی:
تنها کاری که از من بر میومد این بود که صبر کنم تا این قانون جدید دو برادری بعد از عید بهشون ابلاغ بشه.
من هم از همه جا بی خبر بعد از عید یعنی بعد از تعطیلات 4 روزه عید که ادارات باز میشن، راس ساعت 7 جلوی اداره نظام وظیفه بودم که ببینم خبری شده یا نه؟
نه خبری نشده بود یعنی اصلا کسی نبود که جواب بده.

بعد از سیزده:
- جناب سروان قانون جدید اومده؟
- نه هنوز

چهار روز بعد:
- جناب سروان قانون جدید دو برادری همونی هست که اگه یکی سرباز باشه اون یکی معاف میشه، ابلاغ شده؟
- (در حال انجام مثلا کارهای دفتری و سکوت)
- جناب سروان؟
- (سکوت)
- حتما نیومده دیگه، دست شما درد نکنه، خداحافظ

یک هفته بعد:
- سلام جناب سروان، می خواستم ببینم که این قانون جدید اومده؟
- نه هنوز (البته بعد از کلی معطلی)

یک ماه بعد:
- جناب سرهنگ (اینجوری که درجه رو بالاتر بگی خوششون میاد) این قانون دوبرادری جدید اومده؟
- آره اومده.
من رو بگید اشک شوق تو چشمام موج میزد، مثل اینکه یه گم شده ای رو پیدا کرده باشم، آخه فکرش هم نمی کردم که یه ماه بعد از عید قانون بیاد.
- خب جناب سروان حالا من باید چه کار کنم؟
- این قانون دو برادری دیگه لغو شده
- یعنی چی؟
- همینی که شنیدی!
ای بابا، این هم از شانس ما دیگه، مثل اینکه یهو پرتم کرده باشن توی یه حوض آب یخ، همه چیز داشت دور سرم می چرخید، پاهام سست شده بود و به زور خودم رو نگه داشته بودم (مثل این بره هایی که تازه متولد میشن). آخه خیلی سخته از معافی مفت و مجانی برسی به دو سال بیگاری کشیدن و عمر رو هدر دادن.
با خودم فکر می کردم که من تا سی سالگی هم با این حساب نمی تونم برم کانادا، داشتم گذشته خودم رو مرور می کردم، چه رویا هایی که تو سر نداشتم.
تو این حال و احوال بودم که دیدم جناب سروان داره یه چیزی میگه:
- چی جناب سروان؟
- ...

ادامه دارد ...

پی نوشت:
توصیه: هیچ وقت اینجوری فکر نکنید که می خواهید مهاجرت کنید و چند سال دیگه اونجا هستید، پس دیگه نباید واسه زندگی تو ایران برنامه ریزی کرد و باید منتظر شد که کارتون درست شه و برید. این بدترین حالت هست. به نظر من زندگی عادی خودتون رو بکنید و واسه مهاجرت هم اقدام کنید، بهر حال این هم چیزیه جزو زندگی.

کسانی که می خوان واسه مهاجرت اقدام کنن خیلی وقت ها می پرسن که آیا باید واسه مهاجرت وکیل گرفت یا نه؟ و اینکه اگه وکیل بگیریم کارمون چقدر جلو میفته؟
اقدام کردن برای مهاجرت مثل اینه که شما بخواهید برید مسافرت یه شهر دیگه، خب چند تا حالت داره:

  1. یا اینکه از دوست و آشنا و کسانی که اون شهر رو میشناسن اطلاعات میگیرید که چه جوری باید رفت و راه و چاه چیه؟
  2. یا اینکه خودتون اون شهر رو میشناسد و قبلا رفتید و یا اینکه کتاب راهنما و نقشه شهر رو دارید
  3. یا اینکه با تور میرید
وکیل گرفتن مثل با تور رفتن هست که شما احتیاج به هیچ شناخت قبلی ندارید و مسئول تور همه کارها رو انجام میده. ولی اگه خودتون راه و چاه رو بلد باشید احتیاج به تور ندارید.
با این حساب اگه خودتون بدونید که چه کار باید بکنید احتیاج به وکیل نیست. من خودم از طریق سایت های مهاجرت، ایمیل زدن و فاکس زدن به اداره مهاجرت کانادا و از طریق اطلاعات از دوستان کارهام رو انجام دادم، که البته یه سری مشکلاتی هم پیش اومد که توی داستان مهاجرت توضیح میدم. پس اگه خودتون بدونید که باید چه کار کنید، وکیل گرفتن باعث سریع تر شدن پروسه مهاجرت نمیشه و واسه اداره مهاجرت هیچ فرقی بین کسانی که وکیل دارن و کسانی که ندارن وجود نداره.

دوشنبه، دی ۲۵، ۱۳۸۵

داستان مهاجرت - آغاز

مهاجرت به کانادا
خب انگیزه های مهاجرت من از حدود سالهای آخر دانشگاه یعنی حدود 10 سال پیش شکل جدی به خودش گرفت، می تونم بگم من از مدت ها قبلش هم به این موضوع یعنی مهاجرت فکر می کردم ولی نه به شکل جدی. می تونم بگم که از وقتی که خاله من که الان اینجا مونترال زندگی می کنه رفت کانادا، حدود 20 سال پیش ، من از همون موقع فکر می کردم که بالاخره یه روزی میرم پیششون.
توی اون سالهای آخر دانشگاه که بیشتر بچه های دانشگاه داشتن خودشون رو واسه کنکور فوق لیسانس آماده می کردم، من تمام فکر و ذکرم این بود که چطور می تونم بعد از اینکه فارغ التحصیل شدم واسه مهاجرت اقدام کنم یا به قولی چطور می تونم از این مملکت فرار کنم، این بود که اصلا بی خیال فوق لیسانس شدم و حتی دفترچه هم نگرفتم. اون موقع هر کی از من می پرسید داری چه کار میکنی جواب میدادم که می خوام برم کانادا!
خلاصه بعد از یه سری تحقیقات گسترده از طریق اینترنت به این رسیدم که سیستم مهاجرت کانادا به این صورت هست که باید شرایط لازم برای مهاجرت رو از دید اداره مهاجرت کانادا داشته باشی که بتونی اقدام کنی و این شرایط هم بر اساس یه سیستم امتیاز بندی محاسبه میشه.اون موقع مهم ترین چیز واسه من این بود که من بتونم مدرک دانشگاه ام رو زودتر بگیرم که بتونم مدارکم رو بفرستم.
مشکلی که واسه گرفتن مدرک وجود داشت این بود که من باید خدمت سربازی میرفتم و تازه بعدش هم باید به اندازه 2 برابر مدت زمانی که درس خونده بودم تو ایران کار میکردم یا اینکه به اندازه 2 برابر ترم هایی که درس خونده بودم به ازای هر ترم پول می دادم.
خب من دست به کار شدم: قدم اول خدمت سربازی و قدم بعدی مدرک دانشگاه و قدم های بعدی اقدام کردن برای مهاجرت بود.

سربازی:
حدود بهمن ماه سال 1377 بود که من آخرین امتحان های دانشگاه رو داده بودم و منتظر اعلام نتایج و اینکه سریع تر کارهای تصفیه حساب با دانشگاه رو انجام بدم و واسه معافی از سربازی اقدام کنم، آخه اون موقع یه قانونی بود که می گفت اگه دو برادر هم زمان مشمول بشن یا اینکه یکیشون در حال انجام سربازی باشه و اون یکی مشمول بشه، اون یکی معاف میشه. برادر بیچاره من هم اون موقع در حال سپری کردن خدمت مقدس سربازی بود و من میتونستم از این موقعیت استفاده کنم و معاف بشم و بعد هم مراحل بعدی.
توی اون شرایط چیزی که واسه من مهم بود این بود که سریع تر با دانشگاه تصفیه حساب کنم و خودم رو به حوزه نظام وظیفه معرفی کنم. این بود که افتادم دنبال استاد ها که اگه میشه نمره من رو زودتر رد کنید که من بتونم زودتر کارهایم رو انجام بدم. بعد از یک ماه که از امتحان های پایان ترم میگذشت من با کلی سعی و تلاش تونستم نمره هام رو بگیرم و همین طور نامه معرفی به حوزه نطام وظیفه که جریانش از این قرار بود که این نامه 2 تا نسخه داشت که یکیش رو به من دادن و اون یکی رو هم فرستادم به حوزه نظام وظیفه محل تحصیل که اونها باید میفرستادن واسه حوزه نظام وظیفه محل تولد. ای بابا چقدر دنگ و فنگ داشت، اما خب چاره ای نبود و این سیستم اداری ایران بود و باید ازش رد میشدم.
این رو هم اضافه کنم که سیستم معرفی به حوزه نظام وظیفه هم این جوریه که باید یا به شهری که توش زندگی میکنی خودت رو معرفی کنی یا به شهر محل تولدت. یکی از دردسرهای من هم سر همین جریان بود که بهش میرسیم. چون من محل تولدم و محل زندگیم و محل تحصیل دانشگاهم 3 تا شهر متفاوت بود.
به هر حال سریع رفتم اهواز (محل زندگیم) که خودم رو به این حوزه نظام مقدس سربازی معرفی کنم و بگم که من اومدم و این قانون معافی هم هست و اگه میشه و اگه لطف کنید کارهای من رو انجام بدید که من به بقیه زندگیم برسیم.
امیدوارم که هیچ وقت گذرتون به حوزه نظام وظیفه یا اداره های مرتبط با نیروی انتظامی نیفته، چون همین که وارد میشید به چشم یه سرباز شما رو می بینن و بدبخت ترین قشر جامعه ایران هم سربازها هستن که از همه توسری می خورن، پس هر وقت خواستید این جور جاها برید خودتون رو واسه توسری خوردن و حرف زور شنیدن آماده کنید.
ماجرای حوزه شروع شد و این که امروز برو فردا بیا و پس فردا بیا، آقای فلانی نیست، فردا هست، فردا صبح برو بگن ظهر بیا، ظهر برو بگن فردا بیا. دردسرتون ندم بعد از سه چهار روز رفتن و بالاخره مسئول مورد نظر رو دیدن فکر می کنید جوابی که گرفتم چی بود؟
جواب:
-در مورد قانون دو برادری بهمون گفتن که فلان دست نگه دارید تا بعد از عید که قانون جدید بیاد!
-ای بابا الان که هنوز یک ماه به عید مونده، چرا قبول نمی کنید آخه؟ از کی اینجوری شده؟
- از یه هفته پیش، تا قبلش قبول میکردیم.
- خب، من حالا باید چه کار کنم؟ یعنی امکان داره که لغو بشه؟
- معلوم نیست بعد از عید معلوم میشه.
- باشه چاره نیست فعلان. دست شما درد نکنه که بالاخره حداقل جواب دادید و من رو از بلاتکلیفی در آوردید (چون جواب درست گرفتن توی این مملکت هم خودش از موهبات است)

این تازه شروع داستانه و ادامه داره ...

پی نوشت:
واسه اطلاعات بیشتر در مورد سیستم امتیاز بندی کانادا و کبک می تونید به لینک های زیر برید:
کانادا
کبک
توی این سایتها می تونید امتیاز خودتون رو حساب کنید که به حد نصاب میرسه یا نه.
در ضمن واسه اطلاعات و فرمهای مربوط به مهاجرت هم دو تا سایت رسمی دولت کانادا و دولت کبک وجود داره که تقریبا همه اطلاعات لازم رو می تونید از طریق این سایتها به دست بیارید یا حتی اگه سوال داشته باشید ایمیل بزنید و در عرض یک هفته جواب بگیرید.
سایت رسمی مهاجرت به کانادا
سایت رسمی مهاجرت به کبک
بهتون توصیه میکنم که اگه می خواهید واسه کانادا یا کبک اقدام کنید حتما این سایت ها رو با دقت مطالعه کنید
.

دانلود آهنگ:
این هم یه آهنگ از یه گروه کبکی که آهنگ هاشون به سبک قدیم و فولکوریک کبک هست:
Les Cowboys Fringants

چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

بدون تیتر


الان ساعت نزدیکای 11 شبه و من نیم ساعت هست که رسیدم خونه. قبلش کلاس زبان بودم و قبلش هم کار. دیروز هم همین برنامه بود و وقتی رفتم تو رختخواب که بخوابم تا نیم ساعت از فرط خستگی خوابم نمی برد (قابل توجه اونهایی که فکر میکن اگه مهاجرت کنن دیگه همه چیز درست میشه و کافیه که دراز بکشن و یه پاشون رو بندازن روی اون یکی پاشون و دستشون رو دراز کنن و پول ها رو جمع کنن)
الان که رسیدم خونه اولین کاری که کردم این بود که یه سری به یخچال زدم، چون این شکم پیچ پیچ بدجوری صداش در اومده بود و تو کلاس داشت آبروریزی می کرد ، ولی یادم اومد که ای دل غافل چیزی به اسم نون یا حتی شبیه اش تو یخچال وجود نداره و آخرین بازمانده نسل این موجود هم دیروز به علت خشک شدگی دور انداخته شده بود. چیزهایی که قابل خوردن بود عبارت بودن از کالباس و کمپوت آناناس. خب کالباس رو که خالی نمیشه خورد (البته اینجا می خورن) یاد دوران دانشگاه و خوابگاه افتادم که بعضی وقتها نون کم می آوردیم و به جای اینکه کالباس لای نون بذاریم، نون لای کالباس می ذاشتیم.
خلاصه مثل این آدمهای قحطی زده افتادم به جون کمپوت آناناس، ولی قوطی بازکن نداشتم که. (چند وقت پیش به مناسبت کریسمس یه ست دربازکن به من کادو دادن البته ست کامل دربازکن برای شراب). یه نگاه به دور و بر کردم، آهان پیدا کردم: یه سری چاقوی بینهایت تیز که خواهرم به مناسبت این خونه کادو داده. ولی حیفن، فایده نداره شکم گشنه این چیزها حالیش نمیشه. با نگاهی جلادگونه دنبال یکی از چاقوی قربانی گشتم و بالاخره یکیشون رو انتخاب کردم. مرحوم الان مثل یه فلز بی خاصیت کنار آشپزخونه افتاده، قوطی نیم بسمل کمپوت آناناس هم الان روبروی منه و من هم دارم آخرین ذره های انرژیم رو واسه نوشتن این پست تموم می کنم.
به علت خستگی و بی حالیه شدید واسه این پست تیتر نمی ذارم چون احتیاج به فکر کردن داره و من هم دیگه انرژی ندارم. پس فعلا

یکشنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۵

حلزون

حلزون
ضرب المثل ژاپنی:
ای حلزون، از کوه فوجی بالا برو، ولی آرام آرام
Oh Snail, Climb Mount Fuji. But Slowly, Solwly

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

گرمای بی سابقه

خورشید
روز اولی که رسیدم مونترال وسطهای تابستون بود، قبل از اینکه از فرودگاه بیرون برم، به من گفتن که هوای اینجا الان خیلی گرم شده، من هم پیش خودم گفتم که اینها گرمای ایران رو ندیدن که می گن گرمه، ولی بعد که اومدم بیرون دیدم که آره واقعا گرمه و آدم عرق میکنه از گرما. قبل از زمستون هم همه از زمستون های بی نهایت سرد اینجا و سرمای زیر 30 درجه می گفتن و من حسابی داشتم خودم رو واسه سرمای کشنده اینجا آماده میکردم ولی الان به حدی هوا گرم شده که اون یه مقدار برفی هم که چند روز پیش اومده بود آب شده. این جوری که می گن شنبه هم قراره تا 15 درجه برسه که بی سابقه ست اون هم توی وسط زمستون اینجا.
البته این گرم شدن هوا به نفع ماست که توی کانادا زندگی می کنیم و اگه همین جوری پیش بره، شاید تا چند سال دیگه هوای اینجا گرم تر هم بشه، ولی مثل این که داریم به آخرالزمان و ظهور منجی بشریت نزدیک میشم، فکر کنم همه اینها از صدقه سر کارهای رییس جمهور محبوب باشه. به هر حال جای تشکر داره.