یکشنبه، بهمن ۲۹، ۱۳۸۵

داستان مهاجرت - پنج

رسیدم به اینجا که ما رو واسه اعزام گذاشتن تو نوبت. من هم از چند نفر از کسانی که قبلا رفته بودن پرس و جو که جریان چیه و چه کارهایی توی این سه هفته انجام دادید. اونها هم می گفتن که رفته بودن کرمانشاه و صبح ساعت 7 می رفتن پادگان و 2 ظهر تموم می شده، واسه همین یه خونه واسه این مدت اجاره کرده بودن و بعدازظهرها هم می رفتن یه دریاچه ای که اون نزدیکی ها بوده و در مجموع خیلی بهشون خوش گذشته بوده.
هیچی دیگه ما هم خوشحال و خندون شروع کردیم وسیله جمع کردن واسه این مدت و از همه مهم تر مایو برای شنا توی دریاچه.
روز موعود رسید و ما صبح زود رفتیم محل اعزام. اسمها رو می خوندن و هر گروه بدون اینکه بدونه که کجا میره سوار مینی بوس میشد. به راننده هم گفته بودن که نگو کجا میری تا یه کم که از شهر دور شدی. خلاصه ما راه افتادیم و تو راه فهمیدیم که مقصد کرمانشاه نیست و یکی از شهرهای کوچک اطراف اهواز به اسم هفتگل.
وقتی رسیدیم اونجا و همه پیاده شدیم و جلوی پادگان صف گرفتیم اولین نشانه های حضور توی یه محیط نظامی خودش رو نشون داد و اون هم چیزی نبود جز خشونت و ضرب و شتم که چند نفر از کسانی که درست توی صف ها ایستاده نبودن، نوش جان کردن، تازه بعد از این خوش آمد گویی، پرسیدن که شما اینجا چه کار می کنید و کی شما رو اینجا فرستاده و ما اینجا اصلا جا نداریم. بعد از یه ساعتی فرمانده پادگان اومد و گفت مثل اینکه اشتباه شده و ما اصلا توی جریان نیستیم. چند تا از بچه ها جریان رو توضیح دادن و قرار شد که با اهواز تماس بگیرن و ببینن جریان چیه؟ یه چیزه جالب دیگه هم اینکه فرمانده پادگان بعد از اینکه فهمید که یه عده از بچه ها دیپلم دارن کلی تعجب کرد، غافل از اینکه یه سی چهل نفر هم لیسانس و بالاتر بودیم، و همینطور گفت که فقط کسانی که زیر سواد راهنمایی هستن رو می فرستن اینجا.
به هر حال مجوز ورود ما صادر شد و جلوی در شروع کردن همه رو گشتن و وسایل رو بازرسی کردن. تو این بین چیزهایی که توی وسایل بچه ها بود جالب بود، از ضبط و نوار و پاسور گرفته تا مایوی شنا که فکر کنم این یکی رو تقریبا همه از جمله من داشتم غافل از اینکه اینجا که ما اومدیم دریاچه که نداره هیچ، آب شهری هم فقط از ساعت 8 صبح تا 2 ظهر وصله. این رو هم اضافه کنم که فرمانده پادگان در جواب این سوال که آیا می تونیم بعد از ساعت 2 برگردیم اهواز یا اینکه از پادگان خارج بشیم گفت که باید 24 ساعت اینجا باشید تا 3 هفته تموم بشه و این قرتی بازی ها چیه دیگه واسه 3 هفته از این ادا اطوارها در میارید.

اما سه هفته:
هوای بالای 50 درجه توی تابستون خوزستان
آسایشگاه ها بدون وسیله خنک کننده
آب خوردن خنک به صورت جیره بندی به این صورت یه تانکر آب بود که صبح آب می کردن و دو تا قالب یخ مینداختن توش تا شب که معمولا تا عصر تموم میشد و بعد از اون باید چکه چکه از اون تانکر آب می کشیدیم و بعد هم آب نبود.
صبح سحر ساعت 5 پا شو و تمرین نظامی برو، کلی از بچه ها قر می زدن که این چه وضعیه و ما کلی پول دادیم
یه بار کشیک شب به من افتاد و وظیفه من این بود که از یه کولر آبی که خراب بود و کار نمی کرد مراقبت کنم
بعد از چند روز که گذشت و دیدیم که تانکر آب خوردنمون بو میده، تصمیم گرفتیم که تمیزش کنیم. موش و مارمولک و قورباغه مرده بود که از توش بیرون آوردیم، یاد اون چند روزی افتادم که عصرها لیوان رو زیر شیر آبش می گرفتم و قطره قطره پر میشد.

این سه هفته هم به بدترین حالت ممکن سپری شد و کارت خرید خدمت رو گرفتم.
خب الان مونده بود مدرک تحصیلی که اون هم گرو دانشگاه بود.
توی پست های بعدی نحوه اقدام کردن برای مهاجرت و مدارک لازم رو توضیح میدم.

پی نوشت:
مونترال بی نهایت سرد شده و این بدترین زمستونی بوده که تا الان گذروندم. سرما به حدیه که داخل دماغ آدم یه دفعه یخ میزنه و چند بار که من حماقت کردم و 5 دقیقه از مسیر شرکت رو پیاده رفتم، وقتی رسیدم شرکت تا چند دقیقه همه جا رو تار میدیدم.
الان زندگی به این صورت میگذره که 5 روز هفته کار و کلاس زبان و آخر هفته ها هم یه روز بیرون خرید و یه روز استراحت واسه شروع یه هفته تازه. ولی یه چیز جالب اینه که زمان به سرعت میگذره سریع تر از ایران. شاید به خاطر اینکه اینجا دو روز تعطیله.


مونترال قدیم (Old Montreal)

چهارشنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۵

چی بنویسم؟


نمی دونم چی بنویسم، از خودم یا از مهاجرت یا اینکه اون داستان طولانی مهاجرت رو ادامه بدم؟
آدم بعد از یه مدت که وبلاگ می نویسه، کم کم دچار یه نوع محدودیت زندگی اجتماعی وبلاگی می شه و باید خودش رو با سلایق دیگران تطبیق بده، دقیفا همون محدودیت های یه زندگی اجتماعی واقعی.
بعضی وقتها فکر می کنم کاش توی دوران قبل از شکل گیری تمدن مدرن بشری به دنیا اومده بودم ، این جوری دیگه از هر چی محدودیت تمدن بود راحت بودم، به نظر من که تمدن های به اصطلاح مدرن تر و پیشرفته تر، شاید در ظاهر راحتی انسان رو به همراه داشته باشند ولی در نهایت هر چه بیشتر انسان رو از اصل خود دورتر می کنند و اون رو تبدیل به موجودی رام و رام تر می کنند.
فرار از انسان بودن، فرار از درون.

تا الان چند بار پیش اومده که یه مطلب رو نوشتم و بعد هم چند بار ویرایشش کردم و در نهایت به این نتیجه رسیدم که به درد این وبلاگ نمی خوره و با بقیه مطالب هماهنگ نیست و پاکش کردم.
خوشحال میشم که با نظراتتون من رو کمک کنید که اینجا چی بنویسم. روندی که من خودم داشتم این بود که ماجراهای زندگی توی کانادا رو اینجا می نوشتم که نه خیلی شخصی بودند و نه اینکه خیلی کلی و تخصصی درحد یه کارشناس مهاجرت. در حقیقت هدفم این بود که خواننده این وبلاگ با تجربه ها و مشکلات زندگی اینجا آشنا بشه.

دانلود آهنگ:
باب مارلی - هیچ زنی بدون گریه نمیشه
Bob Marley - No Woman No Cry
دانلود