جمعه، تیر ۰۸، ۱۳۸۶

داستان مهاجرت - نه

بعد از فرستادن مدارک جدید، حدود 1 سال بعد واسه یکی از دوست هایم که 3 ماه بعد از من مدارکش رو فرستاده بود، نامه اومد واسه مصاحبه که اون موقع هم توی ایران برگزار میشد، ولی واسه من هیچ خبری نشد. این دوستم چند بار به من گفت که باید با تلفن یا فکس با این ها در تماس باشی ولی من زیاد جدی نگرفتم، گفتم حتما واسه من هم نامه میاد دیگه. خلاصه اینکه یه 3 ماهی هم از این قضیه گذشت تا اینکه یه روز که من سر کار بودم از خونه با من تماس گرفتن و گفتن یه نامه از سفارت کانادا واست اومده، هیچی دیگه من هم دلشوره و استرس و دستشویی پشت دستشویی تا عصری که باید می رفتم نامه رو می دیدم.

تو نامه نوشته بود که دو ماه پیش مصاحبه داشتی و نیومدی و اگر تا یک ماه دیگه جوابی واسه ما نفرستی که دلیلش چی بوده، پرونده شما کن فیکون تلقی میشه. بیا این هم شانس های بعدی که پشت سر هم از آسمون نازل میشد.
من هم با استرس و عجله یه نامه جور کردم و توضیح دادم که اصلا این نامه مصاحبه دست من نرسیده. بعد از این یه نامه اومد که باید صبر کنی که دوباره واست مصاحبه بذاریم.

توی این مدت من به این نتیجه رسیدم که انتظار کشیدن و زندگی رو متوقف کردن واسه کانادا رفتن کار درستی نیست و باید آدم زندگی عادی خودش رو داشته باشه و در کنارش کارهای مهاجرت رو هم انجام بده تا جواب بیاد. آخه من هر تصمیمی که می خواستم بگیرم همش تو ذهنم این بود که من که دارم میرم حالا نمی خواد انجام بدم.

این بود که بعد از این جریان تصمیم گرفتم خونه بخرم اون هم با وام هایی که جدیدا بانک های خصوصی می دادن، یه فاکتور دیگه ای هم توی این تصمیمم موثر بود این بود که یکی از دوستام سال قبلش خونه خریده بود و اون سال که می خواست بره کانادا خونه اش رو با دو برابر قیمت فروخته بود.

من هم هر چی پول داشتم جمع و جور کردم و با کمک پدر و مادر و در و همسایه و وام از شرکت خودمون و وام از بانک یه خونی فسقلی خریدم. ولی غافل از این که اون کسی که این کار رو کرده بود و سود کرده بود دوست من بود نه من، چون من اگه شانس داشتم اسمم رو می ذاشتن شانس علی. خلاصه چه کار دارید این خونه تا وقتی که من ایران بودم یعنی توی مدت دو سال یه قرون هم روش نرفت، ولی در عوض با اقساطی که باید هر ماه می دادم .... خودتون می تونید حدس بزنید این جاش رو.

بعد از این جریان جا موندن از مصاحبه دیگه یاد گرفته بودم که باید هر دو سه ماه یه بار یه فکس به سفارت کانادا توی سوریه بزنم و بپرسم که وضعیت پرونده در چه حالیه و اونها هم معمولا در عرض دو روز کاری جواب رو با فکس می دادن.

شش ماه هم از این قضایا گذشت که یه نامه دیگه واسه من اومد، این دفعه دیگه نامه با سلام و صلوات و نذر و نیاز هایی که همه اهل فامیل واسه زودتر درست شدن کار من کرده بودن رسید و تاریخ جدید مصاحبه رو که حدود یه ماه و نیم بعد توی تهران بود گفته بودن.

ادامه در قسمت های بعدی ...

پی نوشت:

واسه جشن کبک توی یکی از پارک های نزدیک خونه ما جشن گرفته بودن و چند تا از گروه های کبکی هم واسه اجرای برنامه اومده بودن.

یک شنبه این هفته هم جشن کانادا هست که توی این روز هم از صبح تا شب برنامه هست و انواع و اقسام کنسرت های عمومی و مجانی برگزار میشه.

این چند روز هم فستیوال های تابستونی مونترال شروع شده: فستیوال جاز، فستیوال رقص های فولکلور و ...



این هم یه آهنگ از یه گروهی که واسه جشن کبک ما رفتیم:
Les Trois Accords - Saskatchewan
متن آهنگ

اگه می خواین با لهجه کبکی آشنا بشید این آهنگ یه نمونه خوبیه.

یکشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۶

داستان مهاجرت - هشت

دیگه کار من این بود که هر روز صبح برم دکه روزنامه فروشی روزنامه همشهری بگیرم و دنبال آگهی های کار باشم. به دوست و آشنا و فامیل و در و همسایه هم سپرده بودم که من دنبال کار هستم و اگه کسی کاری سراغ داره به من بگه.

یکی دوماه گذشت و من چندین جای مختلف واسه کار اقدام کردم، که همه بی نتیجه بود. با توجه به اینکه همه این موارد به پارتی و آشنا ختم میشه، کار من هم به همچین چیزی ختم شد. بالاخره من از طریق مادر همکار شوهر خاله ام، یه بار دیگه بخونید: مادر همکار شوهر خاله ام، که توی ایزیران کار می کرد، کار پیدا کردم. خیلی هم ساده، یعنی رفتم پیشش و اون هم من رو به یه قسمت معرفی کرد و گفت برو بگو من رو فلانی فرستاده و بدین سان کار پیدا شد. بعد از حدود 6 ماه هم از طریق همون دوستم که با هم واسه آزاد شدن مدرک دانشگاه اقدام کرده بودیم، یه کار دیگه پیدا کردم که تا قبل از اومدنم به کانادا اونجا کار می کردم.

حدود پاییز 2001 بود که من مدارکم رو فرستادم و تاریخ تشکیل پرونده من ژانویه 2002 بود. اینجا هم یه بدشانسی دیگه گریبان گیر من شد و اون هم این بود که از ژانویه 2002 به بعد قوانین امتیاز دهی مهاجرت عوض شده بود و تا حدودی سخت تر شده بود، طوری که دو از دوستهای من که تاریخ تشکیل پرونده شون قبل از ژانویه 2002 بود، بدون مصاحبه قبول شدن.

بعد از حدود 2 ماه که مدارک رو فرستادم یه نامه واسه من اومد که شماره پرونده رو گفته بودن و همین طور اینکه باید منتظر بمونم که نوبت بررسی پرونده من بشه.

حدود یک سالی بود که از این جریان می گذشت، یکی از فامیل های ما که الان اینجا زندگی می کنن اومده بودن ایران و تب مهاجرت من هم با اومدن اونها و تعریف هایی که از کانادا میکردن، داغ تر شده بود. درست همون موقع بود که یه نامه از سفارت کانادا توی سوریه واسه من اومد، من هم خوشحال و خندون که کم کم داره کارهام درست میشه. ولی این حس تا باز کردن نامه بیشتر دوام نیاورد، چیزی که توی نامه بود: امتیازهای شما به حد کافی نرسیده و اگه تا دو ماه مدرک جدیدی که تاثیری داشته باشه، نفرستید پرونده شما کلا بسته میشه.

می تونم بگم که توی این جریان مهاجرت من به چیزی به اسم تقدیر و بدشانسی و نیروهای متافیزیکی ایمان آوردم، هر چند خیلی بدقلق بودم و همش سعی می کردم این بدشانسی ها رو به چیزهای دیگه نسبت بدم ولی در نهایت تسلیم این چیزها شدم و گفتم : آره بابا شما وجود دارید.

کاری که من کردم این بود که یه نامه سابقه کاری جدید و یه نامه از آموزشگاه زبان که نشون میداد که من دارم میرم کلاس زبان فرانسه، چون بعد از اینکه مدارک رو فرستادم شروع کردم زبان فرانسه خوندن، و همین طور خواهرم جدیدا رفته بود کانادا و من مدارک اون رو هم به همراه یه نامه که همه چیز رو توضیح داده بودم، فرستادم.

بعد از یک ماهی جواب اومد که امتیاز های شما با این مدارک جدید به مصاحبه رسیده و حالا باید صبر کنید تا به مصاحبه برسید.

یه اشتباهی که من توی پر کردن فرم ها کرده بودم این بود که سطح زبانم رو همون سطحی زده بودم، که موقع فرستادن فرم ها بودم. ولی روش درست اینه که باید فرض رو بر این بگذارید که تا حدود 2 سالی که به مصاحبه می رسید، می تونید زبان خودتون رو تقویت کنید و باید سطح زبان رو همون سطحی بزنید که تا موقع مصاحبه می رسید.

پی نوشت:



فردا روز Fête nationale du Québec یا Saint-Jean-Baptiste Day هست. توی این روز همه جا جشن می گیرن و یه روز تعطیل توی ایالت کبک هست.
اینجوری که توی ویکی پدیا توضیح داده این یه جشن اصالتا مذهبی بوده با قدمت حدود 2000 ساله که توی اروپا و به خصوص فرانسه برگزار میشده ولی الان مفهوم این جشن عوض شده و بیشتر به عنوان جشن ملی کبک شناخته میشه.
1 July هم روز Canada Day هست که این روز هم تعطیل هست و در کل کانادا جشن می گیرن.

یکشنبه، خرداد ۲۷، ۱۳۸۶

یک سالگی وبلاگ


یک سال پیش این وبلاگ رو با هدف نوشتن خاطرات و داستان های مهاجرت به کانادا درست کردم .
لینک اولین نوشته ها

شنبه، خرداد ۲۶، ۱۳۸۶

داستان مهاجرت - هفت

این داستان مهاجرت هم خیلی طولانی شد، خب واقعا هم خیلی طول کشید که این پروسه به اتمام برسه و ماجراهای زیادی این میان اتفاق افتاد. شاید بتونم بگم چیزهایی که می تونست یه جور دیگه پیش بره و پس و پیش شدن هر کدومش می تونست مسیر زندگی من رو به کلی تغییر بده.

یه مرور سریع تا اینجا:

  • گرفتن نمره های دانشگاه با عجله
  • اقدام برای قانون دو برادری
  • لغو قانون دو برادری
  • انتظار برای قانون جدید
  • تهیه مدارک برای خرید خدمت
  • رفتن به شهرهای مختلف برای پیدا کردن علت نرسیدن مدارک دانشگاه به حوزه
  • تهیه استشهاد محلی واسه اینکه ثابت کنم من دارم جایی زندگی میکنم، که دارم زندگی می کنم!
  • رفتن به دوره آموزش خرید خدمت سربازی
  • موش و سوسک و مارمولک در تانکر آب
  • آزاد کردن مدرک تحصیلی
  • و فرستادن مدارک به سفارت کانادا در سوریه

خب بعد از فرستادن مدارک زندگی به روال عادی برگشت و من هم کاری نمی تونستم بکنم جز اینکه صبر کنم تا جوابم بیاد.

می خوام برگردم عقب، اون وقتی که فهمیدم این قانون دو برادری لغو شده و به جاش قانون خرید خدمت اومده. اون موقع هنوز نمی شد واسه خرید خدمت اقدام کرد چون باید قانون به مرحله اجرا می رسید که هنوز نرسیده بود و گفتن باید صبر کنید که اجرای این قانون به ما ابلاغ بشه، شهر هرت نیست که، هر چیزی حساب کتاب داره. من هم تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شده بودم و به این نتیجه رسیدم که توی این مدت بیفتم دنبال کار پیدا کردن.

دنبال کار گشتن تو اهواز:
اون موقع من اهواز زندگی می کردم. توی اهواز هم اون دوران نه روزنامه محلی بود نه اصلا چیزی که بشه باهاش دنبال کار گشت. یعنی منی که می خواستم کار پیدا کنم اصلا نمی دونستم باید از کجا شروع کنم. خودم به این نتیجه رسیدم که برم تک تک شرکت ها و مغازه های کامپیوتری و بگم من دنبال کار می گردم و این کارها رو هم بلدم.

دیگه کار من شده بود اینکه هر روز به چند جایی سر بزنم و دنبال کار بگردم. خب به این سادگی ها نبود اون هم با سیستم ایران که باید حتما آشنا و پارتی داشته باشی.
بعد از چند وقتی یادم نمیاد دقیقا چند روز شد، یکی از شرکت ها گفت می تونی با ما همکاری داشته باشی ولی یه شرطی داره، من هم گفتم مهم نیست و من فقط می خوام کار کنم همین. گفتن ما از مشتری هامون پروژه می گیریم می دیم به تو انجام بده، هفتاد درصد مال ما، 30 درصد مال تو.
ای بابا، حالا ما یه چیزی گفتبم مهم نیست شما چرا سوء استفاده می کنی، هیچی دیگه من گفتم فکر می کنم فردا بهتون جواب می دم.

همون طور که اگه شما هم جای من بودید قبول می کردید، من هم قبول کردم. اون اوایل می رفتم شرکتشون، ولی بعد کار رو توی خونه انجام می دادم. این جوری هم واسه اونها راحت تر بود، هم واسه من. می تونم بگم که من توی این مدت 6-7 ماهی که با این شرکت همکاری داشتم پول زیادی عایدم نشد، ولی خب تجربه حرفه ای خوبی شد که برای شروع به دردم خورد.

مهاجرت به تهران:
بعد از یه مدت دیدم موندن اهواز همانا و در جا زدن توی کار و زندگی همانا. این کار رو ول کردم و تصمیم گرفتم برم مرکز یعنی تهران، وقتی تصمیم رو به این شرکت گفتم، به من پیشنهاد 50-50 دادن، بعد که دیدن من قبول نکردم شد 40-60 به نفع من، که من گفتم تصمیمم جدیه و بحث پول نیست وگرنه فکر کنم به 30-70 به نفع من هم حاضر بودن با من کار داشته باشن.

رفتم تهران و دوباره جریان کار پیدا کردن. ولی حداقل یه حسنی که اینجا نسبت به اهواز داشت این بود که روزنامه ای، چیزی پیدا می شد که توش دنبال کار گشت.

این جریان مال پاییز 1378 هست، یعنی حدود 8 سال پیش، عمر مثل باد میگذره. اون موقع یادمه چقدر عجله داشتم که زودتر همه کارها رو تند تند انجام بدم. مثلا سریع فارغ التحصیل بشم، زود کار پیدا کنم، زودتر کارهای مهاجرت رو انجام بدم و از این جور کارها. الان که برمی گردم عقب و پشت سرم رو نگاه می کنم، می بینم چه راحت با این همه عجله از کنار زیبایی های جوونی و زندگی می گذشتم. این رو می تونید به عنوان موزیک زمینه این متن گوش بدید: ترانه - گروه کیوسک

تا اینجای کار رو داشته باشید که من اومدم تهران و دنبال کار توی تهران گشتن، تا بقیه ماجرا.

پی نوشت:
جدیدا به این نتیجه رسیدم که آدم هر جایی که بره، یه چیز همیشه باهاشه و ول کنش نیست، اون هم غمه. می دونم که حالت خوبی نیست و با گفتن این حرف مثل آدم های همیشه منفی نگر و بی انرژی دارم حرف می زنم، ولی خب واقیت داره و نمی شه ازش فرار کرد. دیگه این که اینجا هم با همه خوبی هایی که داره، ولی من خیلی وقت ها میشه که دچار نوستالژی میشم و بد جوری بوی ایران و بوی جنگل های شمال و ماسوله رو حس می کنم.

اگر هم دوست داشتید این موزیک ویدیوی گروه کیوسک رو از اینجا ببینید:
عشق سرعت - گروه کیوسک
سبک کار جدیدی توی گروه های ایرانی دارن که شبیه کارهای Dire Straits هست.

دوشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۶

معضلی به نام دین و سنت


خیلی از ما ادعای به روز بودن و روشنفکر بودنم میشه. خیلی هامون دم از آزادی های برابر بین جنس مرد و زن می زنیم، ولی یه مشکلی هست و اون هم سوء استفاده از دین و سنت به نفع خودمونه. این یه واقعیتی هست که وجود داره و نمیشه هم انکارش کرد.

اگر قراره آدم لیبرال باشیم و اگر قراره آدم امروزی و متمدن باشیم و نه متحجر، باید از بن و ریشه این درخت دین و سنت رو که توی ذهن تک تک ماها ریشه کرده، کند. نمیشه هم از مترقی بودن و مدرن بودن دم زد و هم سنت ها و مفاهیم مذهبی اش رو قبول داشت که در غیر این صورت میشه همینی که الان توی ایران وجود داره. همه در آن واحد هم مدرن هستند، هم روشنفکر، هم مدافع حقوق برابربودن و در عین حال هم سنتی، هم مذهبی بودن (و نه حزب الهی که من هنوز فرق این دو تا رو نفهمیدم چیه) ، هم طرفدار اهل بیت بودن و تکیه برو بودن، و هم از طرف مقابل از عربها متنفر بودن . خیلی چیزهای دیگه توی ذهن خیلی از ماها وجود داره که من نمی فهمم، نمی دونم شاید هم من خیلی خنگم. اگه دم از حقوق برابر زن و مرد می زنید پس این همه اصرار بر اجرای تمام و کمال همه رسومات که جز تبدیل زن به یک کالاست، دیگه چیه. اگه با فرهنگ و سنت های اعراب مخالفید، پس این سینه چاک بودن اهل بیت و امام ها و این مراسم دیگه چیه. به قول معروف یا رومی روم یا زنگی زنگ، این بوقلمون صفت بازی دیگه چیه؟

این ها رو واسه این گفتم که خیلی پکرم، خیلی از دست این جور آدم های بوقلمون صفت که هنوز خودشون هم نمی دونن کجا هستن و چی می خوان. اون وسط قرار گرفتن و هر دمی با هر بادی به هر جهتی تکون می خورن.

این جا هم از این چیزها می بینید. فکر نکنید که این طرز تفکر فقط مختص به ایران هست، نه این جا هم هست. با مکان عوض کردن، تفکرات آدم ها عوض نمیشه، که با متفکربودن اونهاست که عوض میشه.

اینجا هم از این چیزها زیاد می بینید، هم توی قشر ایرانی هم مسلمون غیر ایرانی. ایرانی هایی رو می بینید که هنوز هم می خوان همه رسوم پوسیده گذشته رو اجرا کنن. همونهایی که همه میگن به علت عدم تساوی زن و مرد توی ایران هست که زن ها روی اجرای سنت ها اصرار دارن، ولی من می گم نه این اون چیزی هست که خود اونها می خوان اینجوری باشه.

توی جامعه عرب های اینجا چیزهایی رو می بینید که سرتون سوت می کشه، مثلا دیدن زنهای با نقاب اون هم توی کانادا، یا اینکه ببینید که زن با حجاب کامل ست و مرد با شلوارک و آستین کوتاهه. یا اینکه بشنوید که اینجا مساجدی هست که به زنها پول میده که حجاب داشنه باشن، و یا اینکه زنهای بلوند و کانادایی رو ببینید که حجاب دارند، یا اینکه بشنوید که بعضی از زنهای عرب توی کشور خودشون حجاب نداشتن و اومدن اینجا محجبه شدن!

نه، من جدا فکر می کنم که مشکل چیز دیگه ای هست و اون هم سوء استفاده از سنت و مدرنیت هست هر کجا که به نفع آدم باشه.

پی نوشت:
این آهنگ محسن نامجو رو که شهرام آپلود کرده می تونید به عنوان پس زمینه گوش بدید:
محسن نامجو - عقاید نوکانتی

دوشنبه، خرداد ۱۴، ۱۳۸۶

زندگی در جوامع مدرن و راوبط اجتماعی

عکس - از شیرین نشاط

چند وقت پیش یک نفر از نگرانی های خودش در مورد آینده زندگی زناشویی بعد از مهاجرت به کانادا گفته بود و این که خیلی نگران هست که بعد از مهاجرت زندگی مشترکشون از هم بپاشه.
تصمیم دارم توی این پست در این مورد بنوسیم، البته این رو هم اضافه کنم که من نظر شخصی خودم رو می گم و همین طور پیش بینی یه همچین پدیده ای خیلی سخته و بستگی به خیلی فاکتورهای متفاوت داره.

تفاوت ها:
قبل از هر چیز می خوام مهم ترین تفاوت جامعه ایران رو با اینجا توی این یکسالی که این جا زندگی کردم بگم و بعد برم سراغ موضوع اصلی:
مهم ترین تفاوتی که جامعه مدرنی مثل کانادا با جامعه بی نهایت سنت گرایی مثل ایران می کنه اینه که جوامع اینجا مراحل گذر به دموکراسی و مدرن شدن رو طی کردن تا به اینجا رسیدن و این طی طریق توی حافظه جمعی جوامع اینجا وجود داره و همین باعث استحکام و ثبات این سیستم ها شده و این طور نبوده این جوامع به طور مدرن بوجود آمده باشن. مفهوم دو تا کلمه سنت و مدرن رو هم باید توضیح بدم: اول اینکه معنی مدرن توی فرهنگ لغت مردم ما به معنی چیزهای گرون قیمت و آخرین تکنولوژی ها رو داشتن است و از طرف دیگه سنت به معنی گذشته و تاریخ و آیین پیشین هست، ولی منظور من از سنت به معنای حماقت روی اعمال نادرست گذشته و پافشاری بر روی مفاهیم مقدسی هست که در گذشته وجود داشته و در نقطه مقابل مدرن رو داریم که میشه به راحتی خط بطلان بر روی اعمال نادرست گذشته کشیدن و پذیرفتن ساده شرایط جدید. همین طور آدم های سنتی داریم و آدم های مدرن که یه آدم سنتی می تونه یه آدم بی نهایت پولدار باشه - که نمونه اش رو الان توی ایران زیاد داریم - و همین طور یه آدم مدرن می تونه در نقطه مقابل باشه.

خب حالا ممکنه بپرسید که این چه ربطی به زندگی زناشویی داره، در ادامه توضیح می دم.

چند تا نکته:
1. پیش فرض ذهنی که توی اکثر ماها من جمله خود من قبل از مهاجرت به دلیل گستردگی تبلیغاتی که توی ایران بر علیه جوامع غربی وجود داره اینه که فکر می کنیم جوامع اینجا رو فساد و بی بند و باری و هرج و مرج فرا گرفته و به محض ورود با صحنه هایی شبیه فیلم های پورنو و یا فیلم های اکشن مواجه میشم. ولی باید بگم که این کاملا در تضاد با این چیزی هست که اینجا وجود داره. این تبلیغات هم در جهت مخرب نشون دادن جوامع دموکرات و یکی کردن معنی آزادی و بی بند و باری انجام میشه. خب باز هم ممکنه بگید پس این همه اتفاقانی که اونجا اتفاق میفته و خبرهاش به ایران هم میرسه چیه؟ در جواب این سوال هم باید بگم که جامعه اینجا رو میشه به یه خانه شیشه ای تشبیه کرد طوری که هر کسی کارهاش در معرض دید دیگران هست و کوچک ترین خطاهایی به چشم میاد و سریعا همه در صدد رفع مشکل بر میان، نه در صدد پاک کردن صورت مساله و دیوار کشی اطراف اون، چیزی که تو ایران انجام میشه.

2. مفهوم خانواده به خاطر رشد اقتصادی افراد جامعه و از جمله زنان به کلی اینجا متفاوت با اون چیزی هست که توی ایرانه. بر مبنای جامعه شناسی به دلیل استقلال اقتصادی زنان مفهوم خانواده از یک مرد و در مقابل زن و بچه ها که در این بین نقش مرد نان آور خانواده و نقش زن پرورش و نگهداری بچه هاست تبدیل شده به دو نفر که با هم زندگی میکنند بدون در نظر گرفتن جنسیت و حتی میتونه این زندگی زیر یک سقف هم نباشه. به عنوان مثال اینجا فقط با هم زندگی می کنن بدون مفهومی که ما توی ذهن خودمون از ازدواج داریم. و با تعریفی که از مدرنیت گفتم به محض اینکه حس کنن که تحمل وضع موجود رو ندارن، در صدد تغییر اون بر میان که می تونه جدایی باشه. این رو هم بگم من دیدم کسانی رو که 20 ساله دارن با هم زندگی می کنن و میگن ما دوست پسر دوست دختر هستیم و از زندگی شون هم راضی هستن. و همین طور می تونید کسانی رو پیدا کنید که زندگی مشترکشون به یک سال نمی کشه. و از همه جالب تر واسه ماها اینه که می تونید حتی کسانی رو پیدا کنید که دارن با هم زندگی می کنن ولی هر کسی خرج خودش رو جدا میده. ولی این نکته رو هم اضافه کنم که خانواده های به شکل مادر و پدر و فرزندان که همه زیر یک سقف زندگی کنند هم فراوان هست.

3- مفهوم آزادی اینجا به این صورته که تا وقتی که برای کسی مزاحمتی ایجاد نکردی، مجازی هر کاری دلت بخواد انجام بدی. میتونی هر جوری که دلت میخواد لباس بپوشی، هر دینی که می خوای داشته باشی، و با هر جنسیتی که دوست داشته باشی ازدواج کنی!
ولی به محض اینکه کسی پاش رو فراتر از آزادی های مجاز بذاره و برای دیگران دردسر ایجاد کنه، با عکس العمل شدید پلیس مواجهه میشه و در این موارد هم پلیس به هیچ وجهی گذشت نمی کنه.

نتیجه گیری:
با توجه به اینکه کسانی که اینجا زندگی می کنن از سنت مدت هاست که فاصله گرفتن و هیج چیزی به اسم زشته، بده، قباحت داره و اینکه بقیه چی می گن، واسه شون وجود نداره، اینه که به محض مواجهه با شرایطی که اذیت شون می کنه در صدد تغییر وضعیت موجود بر میان، که این می تونه تغییر محل کار، تغییر نوع کار و یا تغییر شریک زندگیشون باشه.

در مورد زوج های ایرانی:
خب با این چیزهایی که گفتم پیش بینی این که آینده یک زوج ایرانی که می خوان وارد یک همچین جامعه ای بشن چیه، می تونه خیلی متفاوت باشه و بستگی به ثبات رابطه و تحت تاثیر فشارهای سنتی برای ادامه زندگی نبودن و همین طور آمادگی ذهنی دو طرف در مواجهه با آزادی های اینجا داره.

این پست وبلاگ کاناداجون رو هم می تونید به عنوان ضمیمه مطالعه کنید.

شما چی پیش بینی می کنید؟

شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۸۶

مرو ای دوست

خبر غافل گیر کننده ای بود. از وبلاگ شهرام خوندم. خبر مرگ یکی از دوستان دوران دانشگاه و یکی از کسانی که با هم دوران خوشی داشتیم. خبر مرگ یکی از نزدیکان آدم مخصوصا اگه جوان هم باشه، باورش سخته.

من که هنوز نتونستم باور کنم.

یادش گرامی باد
مرو ای دوست - دانلود