دوشنبه، شهریور ۰۵، ۱۳۸۶

داستان مهاجرت - یازده

دمشق و لحظه های تاریخی



بازار حمیدیه - دمشق

قبل از مصاحبه:

سوار اتوبوس تور شدیم و حرکت به سمت هتل و نزدیک شدن به روز سرنوشت ساز.
توی اولین نظر دمشق شهری مثل شهرهای ایران بود، با همون سبک معماری و مردمانی مثل ایرانیان، و همین طور عکس ها و پوستر های حافظ اسد و پسرش بشار اسد که همه جا دیده می شد. این جور که می گفتن مردم سوریه احترام خاصی واسه ی رییس جمهور فقیدشون بشار اسد قایل بودن، حتما همین جور که مردم ایران واسه دولتشون احترام قائل هستن.
تفاوت مهمی که وجود داشت و به چشم میومد نوع پوشش مردم و آزادی ظاهری بود که توی سوریه که از دیرباز جز بلاد اسلامی بوده، وجود داشت.

من روز جمعه به دمشق رسیدم و مصاحبه من روز دوشنبه بود.تا روز مصاحبه سه روز وقت داشتم . توی این چند روز وقتم رو به مرور کلمه های زبان فرانسه و جوابهایی که آماده کردم، گذروندم.
تور هم بیشتر جاهای زیارتی می رفت و من هم حال و حوصله این جور جاها رو نداشتم. می تونم بگم این مدت رو بیشتر توی هتل بودم و به شدت هم استرس واسه روز مصاحبه. فقط یک بار که قرار بود یه جای تاریخی بیرون شهر برن من هم باهاشون رفتم. توی مسیر از جایی رد شدیم که سفارت کانادا هم اونجا بود، لحظه ای که چشمم به سفارت کانادا و پرچم کانادا افتاد، یه دفعه یه حس عجیبی سراغم اومد، شاید یه نوع نگرانی و اضطراب شدید بود.

اتاقی که من گرفته بودم، یه اتاق دونفره بود و هم اتاقی من هم مسئول یه گروه از زایرین دمشق بود. روز اولی که رسیدیم دیدم داره سعی می کنه که خیلی سریع خودمونی بشه ،راستش من هم آدمی نیستم که سریع بخوام با کسی خودمونی بشم و معمولا توی برخوردهای اول، توی ذوق کسی می زنم که می خواد با من آشنا بشه. خلاصه بعد از یه مدت دیدم این آقای مسئول تور زیارتی رفت سراغ چمدانش و یه صابون از توش در آورد! فکر بد نکنید الان می گم جریان چی بود. بعد شروع کرد صابون رو نصف کردن، من هم پیش خودم گفتم حتما می خواد توی مصرف صابون صرفه جویی کنه. ولی نه قضیه چیز دیگه ای بود و بعد از نصف کردن صابون یه پلاستیک حاوی یه ماده سیاه رنگ از توش در آورد. بله تریاک بود و این آقای مسئول تور زیارتی این ماده رو به این شکل از ایران با خودش آورده بود. بعدش هم به من گفت که پیش خودمون بمونه ولی من برای اینکه انرژی داشته باشم که با این همه آدم سروکله بزنم مجبورم که از این چیزها مصرف کنم. حالا بماند که روز بعد من رفتم واسه سور و سات این جناب یه هویه هم واسش خریدم. اما از انصاف نگذریم توی این چند روز خیلی به من روحیه داد.

روز مصاحبه:

روز مصاحبه همه واسه گردش توی بازار دمشق بیرون رفته بودن و من توی هتل تنها بودم و دل توی دلم نبود، بیشتر می خواستم که این مدت هر چی زودتر سپری بشه و کلکش کنده بشه. نمی دونم ما چرا همش باید استرس و اضظراب داشته باشیم، چه دوران بچگی که همیشه شب های امتحان دچار استرس می شدیم، چه دوران کنکور، چه واسه کار پیدا کردن و الان هم که سر یه موضوع دیگه.
توی ساعت آخر همه چیز رو توی ذهن خودم مرور کردم که آمادگی قبلی برای سوال ها رو داشته باشم. کت و شلوار پوشیدم و موها رو آب و جارو کردم و پیش به سوی سرنوشت.
یکی از خوبی های سوریه این بود که تاکسی اونجا ارزون بود و یه چیز جالب دیگه این که خیلی از تاکسی ها پراید های ساخت ایران بودن. بهر حال تاکسی گرفتم و به سمت سفارت کانادا حرکت کردم.

جلوی سفارت یه صف طولانی از آدم های جور واجور بود ولی خوشبختانه قسمت کبک یه جای دیگه بود. توی سالن انتظار یه خانم با مانتو و روسری نشسته بود و معلوم بود که ایرانیه. به مسئول سفارت مدارکم رو نشون دادم و گفتم که مصاحبه دارم، گفت باید بشینید بعد صداتون می زنن. من هم یه مجله واسه خودم پیدا کردم و شروع کردم خوندن. توی همین حین یه آقای کت و شلواری ایرانی از اتاق بیرون اومد و معلوم بود که خیلی خوشحاله، اومد توی سالن و به سمت اون خانم توی سالن انتظار که همسرش بود گفت که قبول شدن. من هم بهش تبریک گفتم و همین طور گفتم که الان مصاحبه دارم، گفت تا الان هر کی ایرانی رفته قبولش کردن، خب مثل اینکه شانس با من یار بود.

بعد از چند دقیقه یه نفر که معلوم بود از کارکنان سفارته از اتاق بیرون اومد و اسم من رو صدا زد و من رو به سمت اتاق سرنوشت ساز راهنمایی کرد...

یکشنبه، مرداد ۱۴، ۱۳۸۶

داستان مهاجرت - ده

خب، نامه مصاحبه رو گرفتم و شروع کردم آماده شدن واسه مصاحبه که شامل تفویت زبان فرانسه و مطالعه تاریخ کانادا و همین طور آماده کردن یه سری مدارک بانکی و سابقه کاری جدید بود.
حدود یه ماهی به مصاحبه مونده بود که یه نامه دیگه رسید. چی بود؟
توی این نامه جدید گفته بودن که بنا به دلایلی که از سمت ما نبوده مصاحبه توی تهران کنسل شده و باید منتظر نامه بعدی باشی. هیچی دیگه روز از نو، روزی از نو.
دلیلی که من حدس زدم این بود که به خاطر جریان کشته شدن زهرا کاظمی که باعث خراب شدن روابط ایران و کانادا شده بود، دولت ایران به کانادا اجازه برگزاری مصاحبه های سفارت کانادا توی تهران رو دیگه نمی داد.

این رو هم اضافه کنم که یه دفعه دیگه هم به خاطر جنگ آمریکا و عراق سفارت کانادا توی سوریه نیمه تعطیل شده بود و سر این جریان هم کار من خیلی عقب افتاد. به قول یکی از دوستان که می گفت بی خیال این مهاجرت شو تا یه جنگ جهانی دیگه راه نینداختی.

چند ماه بعدش، فکر کنم 4-5 ماه بعد دوباره یه مصاحبه جدید ولی این بار توی سوریه واسم گذاشتن. اگه اون نامه لعنتی اولی رسیده بود کار به این جاها نمی کشید. ولی به هر حال پیش اومده بود دیگه و نمی شد کاری کرد، این که گفتم من توی این پروسه به قضا و قدر و تقدیر و این چیزها اعتقاد پیدا کردم واسه این چیزهاست.

خب، باید می گشتم دنبال یه راه حل واسه رفتن به سوریه. بعد از یه کمی تحقیق فهمیدم که دو راه وجود داره: یا می بایستی با تور می رفتم که همه تور ها هم تورهای زیارتی بودن، یا اینکه باید بلیط و هتل می گرفتم و خودم می رفتم.
من روش اول یعنی با تور رفتن رو انتخاب کردم، چون نمی تونستم زیاد ریسک کنم و قیمتش هم واسه یه هفته بد نبود. پیش خودم هم گفتم هم فال و هم تماشا.

کارهای رفتن به سوریه رو با یک آژانس مسافرتی هماهنگ کردم و شروع کردم پرس و جو از دوستام که مصاحبه رو گذرونده بودن در مورد این که چی می پرسن و باید چه کار کرد و از این جور چیزها.
فهمیدم که باید لباس رسمی پوشید، خوش برخورد بود، با اعتماد به نفس صحبت کرد.
در مورد چیزهایی هم که می پرسن:
- چرا می خواهید مهاجرت کنید؟
- چرا کانادا رو انتخاب کردید؟
- چه قدر در مورد کانادا اطلاعات دارید؟
- چند تا از شهرهای کانادا و کبک رو اسم ببرید
- در مورد سابقه کار خودتون توی ایران توضیح بدید.
- چه قدر در مورد زمینه کاری خودتون توی کانادا اطلاعات دارید؟
- اگه بعد از یه مدت کار پیدا نکردید چه کار می کنید؟
- توی چند سال آینده خودتون رو توی چه شرایطی می بینید یا اینکه دوست دارید به چه سطحی برسید؟
- دوست یا فامیل توی شهری که می رید دارید؟
و ...

یه سری مدارک هم خواسته بودن که اونها رو هم آماده کردم.

خب روز موعود داشت کم کم نزدیک می شد و استرس طبق معمول. مصاحبه من توی مهر ماه سال 1383 بود. روزهای پاییزی به حد کافی واسه من دلگیر هستن از شانس من مصاحبه هم توی پاییز بود.

سفر به سوریه:
کلی خوشحال بودم که حالا جدا از نتیجه، حداقل دارم واسه اولین بار از ایران خارج می شم. همیشه وقتی می رفتم بدرقه فک و فامیل که داشتن از ایران می رفتن، چیزی که توی ذهنم بود این بود که یعنی اونور چه خبره که همه نمی تونن برن؟
پروازهای سوریه از یه ترمینال دیگه بود واسه همین اون حالت خارج رفتن زیاد شکل نگرفت، دلیلش هم این بود که اکثر کسانی که داشتن می رفتن سوریه بالای 70 بودن و همه هم از دم داشتن واسه زیارت می رفتن، خودتون دیگه می تونید حدس بزنید جو فرودگاه رو. فقط این رو بگم که توی هواپیما واسه سلامتی آقای راننده هواپیما و بقیه مسافرها، کلی صلوات فرستادیم. یارو صلوات چی هم ول کن معامله نبود و از اونجایی خودش داشت از ترس خشتکش رو توی هواپیما خیس می کرد، دم به دقیقه اصرار به صلوات واسه بهانه های مختلف می کرد.

بعد از دو ساعت پرواز رسیدیم سوریه و بعد هم سوار اتوبوس تور و حرکت به سمت هتل. اولین چیزی که جلب توجه می کرد بیلبوردهای تبلیغاتی توی مسیر بود که از نظر وضعیت حجاب با ایران کلی فرق داشتن.

بقیه ماجرا رو توی پست بعدی توضیح می دم...

چهارشنبه، مرداد ۱۰، ۱۳۸۶

و اما عشق ...

عشق یعنی با هم قهوه نوشیدن و صحبت کردن ...
عشق یعنی از دیدن یک فیلم لذت بردن ...
عشق یعنی از شنیدن یک آهنگ به یک حس مشترک رسیدن ...
عشق یعنی کنار ساحل نشستن و به تلاطم امواج گوش سپردن ...
عشق یعنی ...

وعشق این نیست که در یک اتاق تاریک مدتی را به تئاتر معاشقه بگذرانیم.