دوشنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۶

داستان مهاجرت - قسمت آخر

بعد از مصاحبه چهار روز سوریه بودم و یه روز رو با تور به چند تا از شهرهای ساحلی و
توریستی سوریه رفتیم و بقیه مدت رو دمشق بودم.

یه روز یه اتفاق جالبی افتاد، ماجرا از این قرار بود که توی هتلی که ما توش بودیم یه گروه ایرانی دیگه هم از یکی از شهرهای کوچک آذربایجان اومده بودن، البته با اتوبوس. روز برگشتن اینها شد و ما دیدیم که داره از بیرون هتل سروصدا میاد و مثل اینکه دعوا شده باشه. خلاصه ما هم رفتیم پایین ببینیم چه خبره. دیدم که راننده اتوبوس داره به مسافرها میگه که هر کسی ففط حق داره 2 تا چمدان با خودش بیاره و از اونجایی هم که مسافرها کوهی خرید کرده بودن و می خواستن همه بارهاشون رو هم بیارن، دعوا و جر و بحث شده بود. توی این جریان، راننده اتوبوس اومد سمت ما و گفت: بابا اینها کی هستن دیگه، یکی شون رفته نردبون خریده و می خواد با خودش بیاره ایران، آخه یکی نیست بهش بگه مگه ایران نردبون قحطی یه!

یه دفعه دیگه هم رفته بودیم مقبره حضرت رقیه، دیدم که یه عده دارن عروسک بالای مقبره پرت می کنن، البته ایرانی های عزیز. که مثل اینکه جریان از این قرار بود که چون رقیه در کودکی شهید شده بود، یه عده می رفتن عروسک می خریدن و بالای مقبره پرت می کردن.

یه بار هم ما رو یه جا بردن که از قراری قبر حضرت آدم بود. یه مقبره دراز به عرض سی سانتیمتر و طول سه متر، آخه می گفتن که انسان های اولیه جثه بزرگی داشتن. خلاصه قبل از رسیدن به این مکان، مسئول تور توضیح داد که این مکان فقط یه مکان تاریخی هست و زیارتی نیست، ولی به محض رسیدن، ملت شریف برای اینکه یه وقت ذره ای از ثواب توی این سفر کم نذاشته باشن، دست نمار گرفتن و مشغول عبادت شدن.

خلاصه، بعد از یه هفته سوریه بودن و قبول شدن توی مصاحبه و کم شدن استرس ها و اضطراب های ناشی از مصاحبه به ایران برگشتم.

مرحله آخر:
بخوام به صورت خلاصه بگم، بعد از حدود یک سال و سه ماه برای من فرم های مدیکال اومد. بعد از فرستادن مدارک مورد نیاز و فرم های مدیکال حدود 3 ماه بعدش، ویزای من صادر شد و من تیرماه 1385 به مونترال پرواز کردم.

توی این مدت یه اتفاق خوب دیگه هم واسه من افتاد و اونم این بود که من ازدواج کردم و الان به همراه همسرم در مونترال زندگی می کنیم.

روز اولی که این وبلاگ رو شروع کردم، هدفم این بود که ماجراها و خاطرات مهاجرت رو بنویسم، اینجوری هم دوستام که ایران هستن میتونن از من خبر دار بشن و هم اینکه یه مرجعی باشه واسه کسانی که قصد مهاجرت دارن. خود من که می خواستم مهاجرت کنم، خیلی دنبال این بودم که ببینم زندگی اونور چه جوریه و بعد از مهاجرت چی میشه و متاسفانه منبع زیاد نبود.

خلاصه این که این هم از ماجرای مهاجرت من، بقیه ماجرا رو می تونید از اولین نوشته این وبلاگ دنبال کنید.

سه‌شنبه، شهریور ۱۳، ۱۳۸۶

داستان مهاجرت - دوازده


مصاحبه سفارت:

و اما مصاحبه..
مصاحبه کننده که یه آقای نسبتا مسنی بود پشت یه کامپیوتر نشسته بود و من هم روبروی اون در اون سمت میز.
چند لحظه اول با سکوت سپری شد، ظاهرا مصاحبه کننده در حال پیدا کردن پرونده من توی کامپیوتر و بررسی اولیه اون بود، همین طور همه مدارک من هم که برای سفارت کانادا فرستاده بودم، جلوش بود. من هر لحظه منتظر یه سوال و نگران از اینکه مبادا چیزی بگه که من با این فرانسه دست و پا شکسته ام متوجه نشم.

اولین چیزی که پرسید اسم من بود و بعد هم اینکه آیا می تونم فرانسه صحبت کنم. بعد هم از من آخرین سابقه کاریم و همین طور وضعیت حساب بانکی ام رو خواست. در ادامه من توضیح دادم که من یه آپارتمان کوچک هم توی تهران دارم و مدارک اون رو هم آوردم، جواب داد که فعلا لازم نیست و اگه مدرکی لازم بود خودش میگه.

بعد از کمی بررسی این مدارک به سوال های اصل کاری رسیدیم. من از قبل یه کمی این سوال ها رو توی ذهن خودم آماده کرده بودم و تقریبا آمادگی جواب دادن رو داشتم. یه توصیه ای هم که از قبل به من شده بود این بود که جواب سوال ها رو حفظ نکنم و طوری صحبت نکنم که انگار دارم روخونی می کنم.

این لحظات رو شاید بتونم با موقعی که کنکور دانشگاه دادیم، مقایسه کنم. هر لحظه واسه من مثل یه تست کنکور بود.

و اما سوال ها:
- چرا می خوای مهاجرت کنی؟
- خوب، فکر من کنم که با مهاجرت بتونم به شرایط مالی و آینده بهتری برسم.

- چرا کانادا رو انتخاب کردی؟
- چون کانادا یه کشور اقتصادی و جزو هفت کشور صنعتی دنیاست و از همه مهم تر اینکه یه کشور مهاجر پذیره و این یه فاکتور خیلی مهم واسه انتخاب من بوده.

- از استان کبک چقدر شناخت داری؟
- خب، می دونم که سیستم حکومتی کانادا فدرالیه و این یعنی اینکه هر استان واسه خودش یه سری قوانین داخلی و یه حکومت داخلی داره. از یه طرف هم می دونم که زبان رسمی استان کبک زبان فرانسه است و اینکه مونترال شهر بزرگ این استان هست و ...

- فکر می کنی بری اونجا کار توی زمینه خودت پیدا می کنی؟ تا حالا واسه کار توی کانادا اقدام کردی؟
- فکر می کنم واسه رشته کامپیوتر بازار کار بد نباشه. توی چند تا سایت کاریابی اقدام کردم ولی نه خیلی جدی چون منتظر جواب قطعی مهاجرت بودم (توی دل خودم می گفتم تو من رو قبول کن هر چی بگی اون درسته)

یه چیزی هم اینجا اضافه کنم و اون هم اینه که فکر نکنید که مصاحبه کننده می خواد از شما نقطه ضعف بگیره و یا اینکه به قولی شما رو ضایع کنه. چون ما این پیشینه ذهنی رو همیشه توی ایران داشتیم که توی مصاحبه باید سعی کنی به قولی خیط نکنی. ولی هدف مصاحبه کننده سفارت از پرسیدن این سوال ها دو چیز یا سه چیز هست که به نظر من می خواد ببینه با مطالعه تصمیم به مهاجرت گرفتی و همین طور الکی نباشه، و از طرف دیگه می خواد ببینه که آیا آمادگی مواجهه با مشکلات بعد از مهاجرت رو داری و همین طور می خواد بینه که سطح زبانت چقدره وشاید هم این وسط یه محکی بزنه که مطمئن شه همه چیزهایی که توی فرم ها پر کردی درسته. اگه بتونید از پس این چیزها بر بیاید مطمئن باشید که قبولید.

و بقیه سوال ها:
- اگه توی زمینه کاری خودت کار پیدا نکردی چه کار می کنی؟
- می دونم که اولش یه کم سخته، چون هم مشکل زبان دارم و هم اینکه سابقه کاری کانادا رو ندارم. در ابتدا سعی می کنم توی زمینه کاری خودم بگردم ولی اگه پیدا نشد هر کار دیگه ای که بشه انجام میدم.

- این کسانی که توی فرم گفتی فامیل هستن؟
- آره، فامیل هام هستن، فکر کنم با کمک اونها سریع تر بتونم با جامعه کانادا هماهنگ بشم.

دیگه از من چیز دیگه ای نپرسید، هر چند من خودم رو واسه سوال های بیشتر آماده کرده بودم. این رو هم اضافه کنم که اوایل مصاحبه به فرانسه بود و در وسط از من پرسید که می تونم به انگلیسی صحبت کنم و من هم جواب مثبت دادم و بقیه سوال ها به انگلیسی بود. من هم زیاد مسلط جواب ندادم و خودم هم می فهمیدم که کلی اشتباه توی صحبت کردنم دارم ولی به هر نحوی که بود منظورم رو می رسوندم. حتی یک بار کلمه employer رو چندین بار تکرار کرد و من هر بار می گفتم ببخشید متوجه نشدم.

یه چند دقیقه ای به سکوت گذشت و من هم با این همه تپقی که زده بودم، مطمئن که رد شدم. خلاصه چند تا برگه پرینت گرفت و به من گفت که قبول شدم...

نمی تونم حسی رو که توی اون لحظه داشتم توصیف کنم، خودتون می تونید قسمت های قبل داستان مهاجرت رو بخونید، شاید یه مقدار از این حس رو درک کنید. چیزی بود که مدت ها انتظارش رو می کشیدم و با سختی زیاد اون لحظه بهش رسیده بودم.

بعد از اینکه به من گفت قبول شدم، به من توضیح داد که اگه می خوای توی زمینه کاری خودت کار پیدا کنی باید زبانت رو از اینی که الان هست خیلی قوی تر کنی، در ادامه هم چند تا کاغذ رو امضاء کردم و یک سری مدارک رسمی دال بر قبولی توی مصاحبه رو تحویل گرفتم.

از سفارت بیرون اومدم و نمی دونم چرا این بار دمشق با دفعه های قبل فرق داشت و خیلی زیبا تر شده بود. اون روز واسه خودم توی خیابون های دمشق حسابی گشتم و شب توی یه کافه ی سنتی دمشق که همه مشغول بازی تخته و قلیون کشیدن و گوش دادن به موزیک عربی بودن، حسابی قلیون کشیدم.

این آهنگ فیروز توی اون محیط واسه من نقش یه مخدر رو داشت:
فیروز - دانلود